پسرکی ریزنقش و بور با عینکی با شیشههای سفید و پهن روی چشم، چون مار از لابهلای هجوم جمعیت خزید و روی آخرین صندلی خالی، روبهروی دو جوان نشست و بلافاصله کیف مدرسهاش را روی پاهایش انداخت. جوانها یکی سبزه و فلفل نمکی با چانهای کشیده و حدود بیست و چهار ساله و دیگری کم سنوسالتر و سفید و توپر بود.
به محض این که اتوبوس در میان قیل و قال نشستهها و سرپاییها راه افتاد جوان سبزه، آرام به پای پسرک زد و با لبخندی گفت: «هی، چهطوری؟»
پسرک با لبخندی جوابش را داد و سری تکان داد.
جوان پرسید: «چه کیف خفنی! مدرسه هم میری؟»
- آره!
جوان به طرفش خم شد: «کلاس چندمی؟»
- سوم!
- به تو نمیآد کلاس سوم باشی. بهت میآد سوم باشی.
- من که گفتم سومم.
- عجب! گفتی؟ من که نشنیدم. اما باز هم میگم به تو نمیآد. خب، بگذریم. مسیرت کجاست؟ پسرک صاف توی صورتش خیره شد: «هر جایی که این اتوبوس بره.»
جوان سبزه به شانه بغل دستیاش زد تا توجهش را جلب کند: «سوار اتوبوس شده و نمیدونه کجا میره.»
جوان دومی زل زد توی چشمهای پسرک: «مگه خونه و زندگی نداری؟»
- دارم.
- پس چهطور نمیدونی کجا میری؟
- میدونم.
- درسِت چی؟ خوبه؟
- ای، بیست نشم نوزده تو شاخشه.
- از قیافهتم معلومه که خیلی خوش درسی.
کمکم توجه مسافرهای سرپایی نزدیکشان به آنها جلب میشد. جوان اولی گفت: «از درس بگذریم. گفتی مدرسهت کجاست؟»
پسرک لبخند سریعی زد: «سر خیابان!»
ابروهای جوان بالا پریدند: «عجب! چه مدرسه خفنی! اون وقت تو اونجا درس میخونی؟»
- گاهی وقتها. وقتی تعطیل میشه، نه.
- همهاش تلپ تهرانی؟
- نه، مثلاً همین تعطیلات سال پیش رفته بودیم...
- اروپا رفتی؟
- نه.
- رئال مادرید چی؟
تصویرگری: لیدا معتمد
پسرک پوزخندی زد و سعی کرد خودش را نگه دارد: «رئال مادرید شهر نیست، یه تیم اسپانیاییه.» جوان دومی گفت: «پسرمون راست میگه. تو هنوز فرق رئال و مادرید رو نمیدونی؟»
جوان اولی زد توی پیشانیش: «خب، باشه. تو تا حالا رئال مادرید بودی؟ چه جور جاییه؟»
پسرک گفت: «من طرفدار بارسلونم.» و با تأسف ادامه داد: «استقلال هم که باخت!»
جوان سبزه از ته دل گفت: «به درک!»
پسرک ابرو در هم کشید: «پرسپولیسی هستی؟»
- پسر! دیدی چه قهرمان شد؟
- فصل پیش که ما قهرمان بودیم.
- با تفاضل گل!
- شما هم که با گل دقیقه 96 رستگار شدید.
ناگهان تلفن همراه پسر زنگ خورد و دستپاچه شد. همین که دکمهاش را زد قطع شد و چند ثانیه بعد دوباره به صدا درآمد. پسر فقط در حد یک جمله صحبت کرد.
جوان سبزه پرسید: «بابایی بود؟»
- نه.
- نینی بود؟
پسر سر تکان داد: «مادرم بود.»
- چی میگفت؟
- پرسید کجا هستم.
جوان دومی چشمهایش را پیچاند: «پس مامانت فکر میکنه هنوز خیلی بچهای.»
جوان سبزه یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون کشید، خودش را تا لبه صندلی جلو کشاند و از پسر پرسید: «تو پول خرد نداری؟»
- ندارم.
- اگه پول مول توی جیبات پیدا نمیشه کرایهت رو حساب کنیم.
- باشه.
جوان دومی چشمهایش را درشت کرد: «واقعاً میذاری ما حساب کنیم؟»
پسر قاطعانه گفت: «اشکالی نداره.»
مردهای بالای سرشان، لبخند بر لب، توی نخ آنها رفته بودند.
جوان اولی پرسید: «کرایهاش چند میشه؟»
- 125 تومان.
- نه، خوشم اومد، اینو یادشه. حرفی نیست، ما حساب میکنیم. اما فقط صد تومنش رو. یه 25 تومنی تو جیبات پیدا میشه؟
به جای پسر، جوان دومی جواب داد: «من که میگم اونم نداره.»
جوان اولی لبخند زد: «اگه فقط یه 25 تومن داشت صد تومن کاسب میشد. میتونستی باهاش خیلی چیزها بخری. قاقالیلی میخریدی و میخوردی.»
به پسر برخورد، یکهو پایش را پرت کرد و نوک کفشش روی ساق جوان نشست. جوان با چهرۀ درهم فشرده گفت: «عجب زورکفشی داره. یادت باشه همیشه با بزرگتر از خودت با احترام رفتار کنی. چه کفشهایی! توی خیابون پیداشون کردی؟»
پسر مثل ترقه از جایش کنده شد اما گویی پشیمان شده باشد هیچ کاری نکرد و جوابی نداد. بالاسریها بیصدا خندیدند و با دلسوزی، انگار حریفی قابل ترحم دارد مبارزهاش را وا میدهد، نگاهش کردند.
جوان اولی چشم ریز کرد: «رنگ مورد علاقه؟»
پسر ساکت بود. جوان دومی جواب داد. «آبی.»
جوان اولی گفت: «دو تا رنگ.»
جوان دومی پرسید: «چرا دو تا؟»
جوان اولی پرسید: «پس چند تا؟»
جوان دومی گفت: «یکی»
جوان اولی گفت: «آبی و سفید»
جوان دومی پرسید: «چرا دو تا؟»
جوان اولی جواب داد: «لباساشو، سفیده.»
پسر همچنان به حالت قهر ساکت بود. مسافرهای سرپایی که حالا کاملاً حواسشان به آنها بود، با نیشهای باز دلسوزانه او را نگاه میکردند.
جوان سبزه پرسید: «اسمت چیه؟»
پسر شانه بالا انداخت.
- یه رازه؟
پسر سرش را رو به پنجره برگرداند.
جوان اولی گفت: «خودمون پیداش میکنیم» و حدس زد: «بهروز؟ بهنام؟ بامشاد؟ بامداد؟»
پسر رویش را برنگرداند.
جوان دومی تند و تند ادامه داد: «بتول؟ بیتا؟ بهناز؟ مینا؟ مینو؟ مهناز؟ مهتاب؟ مهوش؟ مستانه؟ مژگان؟...»
یکهو پسر سرخ شد و دوباره پایش را به طرف جوان اولی ول کرد که درد در چهرهاش دوید. اما خونسردیش را حفظ کرد و در حالی که ساقش را مالش میداد، ادامه داد: «کریم؟ کرم؟ کرامت؟ کوکب؟ کبری؟ کتی؟ شری؟ فری؟...» حالا دستهایش را جلوی پاهایش گذاشته بود و قوز کرده بود، گفت: «خودت بگو.»
جوان دومی پرسید: «توش نون داره؟»
پسر ابرو بالا انداخت.
جوان اولی پرسید: «زچی؟ ز دستهدار؟ ز بیدسته؟ حروف الفبا بلدی؟»
پسر لبهایش را غنچه کرد: «نچ»
- الف داره؟
- آره
- اَ، اُ، اِ
- فقط الف.
- ب داره؟
- آره.
- چند حرفیه؟
- پسر پیش خودش حساب کرد: «هفت حرفیه.»
جوان اولی گفت: «کامران.»
پسر خندید: «چه کله پوکی! اون شش حرف داره.»
جوان دومی گفت: «نادعلی»
پسر دستش را روی شکمش گذاشت و این بار از ته دل خندید مسافرها حالا سراپا گوش بودند و انگار دوست داشتند خودشان کاشف اسم پسر باشند.
جوان اولی نگاهی به بیرون انداخت و نیمخیز شد: «من اینجا پیاده میشم. اسمتو بگو تا همه کرایهت رو حساب کنم.» پسر با شیطنت نگاهش کرد و لگدی به طرفش ول کرد. با رفتن او جوان دومی بیتاب کارش را ادامه داد و چند اسم دیگر گفت. وقتی به نتیجه نرسید، تلفن همراهش را از جیب در آورد و گفت: «من اسم تو رو از زیر زمین هم شده پیدا میکنم. غ و ع داره؟ غلامعلی، علیمردان؟»
- نچ؟
- هـ؟ همایون؟
پسر هیجانزده گفت: «آره. داره»
جوان لبخند زد «پس تا حالا هـ و الفش در اومده؟ ح چی، ح جیمی؟»
- نچ!
- ج، خ، چ؟
- نچ!
- نون؟
پسر خندید: «آره»
- ب؟
- اینم توش هست.
- ب، هـ، ا، اسمت بهاره؟
پسر غش غش خندید: «دو تا کلهپوک! لورل و هاردی! اولاً بهار اسم دختره، دوماً چهار حرفیه.»
- م داره؟
- آره، خیلی نزدیک شدی.
جوان روی دکمههای موبایلش زد «ب، هـ ، ا، م، ژ، ز؟»
- ز را که پرسیده بودی، نچ!
جوان کلافه شده بود چند حرف دیگر هم پرسید. بعد صدایش را بالا برد: «پس اسم تو چه کوفتیه؟»
- خودت باید پیدایش بکنی.
حالا مسافرها به عنوان پسری که دستش انداخته بودند به او نگاه نمیکردند و در یک تغییر نظر ناگهانی نگاههای تمسخرآمیزشان را به طرف جوان چرخانده بودند. جوان سین و شین را هم پیش کشید ولی به نتیجهای نرسید. عاقبت با اخمهای درهم از روی صندلی بلند شد و به پسر توپید «توی نیموجبی منو گذاشتی سرکار. حالا خودت بگو اسمت چه زهرماریه!»
پسر در حالی که مثل فاتحان جنگها روی صندلیاش رها شده بود با لبخند پیروزمندانهای گفت: «هنوز هم فرصت داری.»
جوان موبایلش را بست و با خشم از لای دندانهایش غرید: «سلطانعلی، فرناز، فروزان، پریچهر، لیلا، لاله، علی، تقی، نقی...»
پسر لگدی به سویش پرت کرد و آنقدر با چشم دنبالش کرد تا پیاده شد. بعد از جایش برخاست و درشت روی بخار شیشه پنجره نوشت «بهمنیار» و به طرفش زبانک کشید. روی صندلیاش لم داد، چشمهایش را بست و لبخندی روی لبهایش کاشت.